••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 

مرد زاهدي که در کوهستان زندگي مي کرد ،کنار چشمه اي نشست تا آبي بنوشد و خستگي در کند .سنگ زيبايي درون چشمه ديد .آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافري برخورد کرد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجينش ناني بيرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهاي درون خورجين افتاد . نگاهي به زاهد کرد و گفت :« آيا آن سنگ را به من مي دهي ؟ » زاهد بي درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .او مي دانست که اين سنگ آنقدر قيمتي است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر دررفاه زندگي کند ، بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خيلي فکر کردم ، تو با اين که مي دانستي اين سنگ چه قدر ارزش دارد ،خيلي راحت آن را به من هديه کردي . »بعد دست در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من اين سنگ را به تو برمي گردانم ولي در عوض چيز گران بهاتري از تو مي خواهم .به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم ؟چگونه می توانم مثل تو باشم

+ نوشته شده در دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 20:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني؟ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا ميدهد پس چرا غمگين باشم در حالي که به او اعتماد دارم؟ آن مرد که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم…!توکل

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 19:51 توسط آزاده یاسینی